کد مطلب:77487 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:424

خطبه 003-شقشقیه











و من خطبه له علیه السلام و هی المعروفه بالشقشقیه و المقمصه

یعنی از جمله خطبه های آن حضرت است كه مشهور است به خطبه ی شقشقیه و خطبه ی مقمصه:

اما وجه تسمیه به شقشقیه به جهت آن است كه در آخر این خطبه در جواب ابن عباس گفتند: «یا ابن عباس! هیهات تلك شقشقه هدرت ثم قرت» و شقشقه در لغت چیزی است مثل شش گوسفند كه بیرون می آورد آن را شتر مست از دهان خود و می دمد در او و زیر گلو صدا می كند و حضرت در جواب ابن عباس گفتند[1] كه آن سخنان مذكور[2] شده در حین مستی شوق به هدایت خلق بود كه گفته شد. گویا شقشقه ی شتر صدا كرد و بازایستاد در مقر خود و مثل آن سخنان در آن مجلس ذكر نخواهد شد. و به این سبب این خطبه مشهور شد به این اسم. اما وجه تسمیه به مقمصه به جهت آن است كه چون در ابتدای این خطبه حضرت گفتند: «اما و الله لقد تقمصها فلان» چنانكه در ترجمه اش مذكور خواهد شد، موسوم شد به خطبه ی مقمصه. و این خطبه را جمع كثیر و جم غفیر از علمای عامه و خاصه روایت كرده اند و در ضبط و ترجمه ی آن كوشیده اند.[3].

[صفحه 146]

«اما و الله لقد تقمصها فلان»

یعنی آگاه باش ای مستمع كه به تحقیق كه پوشید فلان، یعنی ابوبكر، پیراهن خلافت را. در بعضی نسخه ها به لفظ ابن ابی قحافه نیز نقل شده است. و ابی قحافه پدر ابی بكر است.

«و انه لیعلم ان محلی منها محل القطب من الرحا.»

یعنی و حال آنكه می دانست او و جزم داشت كه رتبه و منزلت من از برای خلافت از حیثیت كمالات علمی و عملی و به نص پیغمبر صلی الله علیه و آله، به كرات و مرات، خصوصا در منزل غدیر خم، مثل منزل قطب آسیاست نسبت به آسیا. و قطب میخ وسط آسیاست كه دوران آسیا قائم به آن است و بدون آن آسیا گردش و خاصیت آسیایی ندارد و سنگی است مثل سایر سنگهای بی مصرف. و امیرالمومنین علیه السلام و قطب اسلام و دین، وجود شریف خود را نسبت به خلافت پیغمبر صلی الله علیه و آله مثل نسبت قطب به آسیا گفتند، از برای تنبیه سامعین كه بدانید كه دائره ی خلافت در غیر او، مثل آسیای بی قطب است و ثمر خلافت كه به نیابت خدا و رسول، هدایت خلق كردن باشد، بر او مترتب نمی شود، بلكه كفر و ضلالت از او حاصل است. پس بی مصرف بلكه مضر است، چه خلاف مقصود از او حاصل می شود.

و در شرح ابن ابی الحدید است كه اگر گفته شود كه چه می گویید شما در این كلام امام علیه السلام كه صریح است بر ظلم كردن قوم و غصب كردن امر خلافت، پس اگر شما قایلید به این قول پس طعن زدید در قوم و اگر حكم نكردید بر قوم بر غصب، پس طعن زدید بر متكلم بر ایشان. و گفته است در جواب كه: امامیه از شیعه، این كلمات را بر ظاهر خود گذاشته اند و می گویند كه رسول خدا صلی الله علیه و آله نص و تصریح كرد به خلافت امیرالمومنین علیه السلام و غصب كردند حق او را. و اما اصحاب ما،[4] پس از برای ایشان هست كه بگویند كه چون امیرالمومنین افضل و احق بود و عدول شد از او به سوی كسی كه مساوی با او نیست در فضل و موازن او نیست در جهاد و علم و مشابه او نیست در بزرگی و شرف، جایز است

[صفحه 147]

او را گفتن این سخنان. اگر چه آنهایی كه پیش از او موسوم به خلافت شدند، عدل پاك باشند و بیعت آنها صحیح باشد.

آیا نمی بینی كه هر گاه در بلدی دو فقیه باشند، یكی اعلم باشد از دیگر به طبقات كثیره، پس سلطان آن انقص را قاضی گرداند، آن اعلم متالم می شود و گاهی زبان به شكایت می گشاید و این شكایت طعن نیست، بلكه از جهت عدول از احق اولی است. و اصحاب ما نظر به حسن ظنی كه به صحابه دارند، حمل می كنند آنچه را كه واقع شده از آنها بر وجه صواب و می گویند كه ملاحظه ی مصلحت كردند و از فتنه و فساد ارباب عناد ترسیدند، پس عدول كردند از افضل اشرف احق، به سوی فاضل دیگر پست تر از او و لابد و ناچار این كلماتی را كه صادر شده است از كسی كه اعتقاد دارند تمامی آنها كه در جلالت و رفعت نزدیك است به مرتبه ی نبوت، باید تاویل بكنند و حمل بكنند بر تالم از عدول از اولی و الیق.[5] و اگر گفته شود: خالی از این نیست كه عدول كردن صحابه از افضل به سبب علت و مانعی است در افضل، یا آنكه[6] بدون جهت و سبب به محض هوای نفسانی، مفضول را بر فاضل مقدم داشتند. پس اگر بدون علت و به محض هوا بود، پس باطل بود و اگر به تقریب مانعی بود كه مذكور می كنند كه مردم دشمن داشتند امیرالمومنین علیه السلام را و حسد می بردند، پس واجب بود كه معذرت بخواهند از امیرالمومنین علیه السلام، در عدول از او و اعلام به او نمایند و او را با خبر سازند بر مصلحت اسلام.[7] پس چگونه نیكو خواهد بود از او شكایت بعد از آن و چگونه است قول او كه نزدیك بود كه حمله برم بر آنها؟ در جواب گفته شده است كه امیرالمومنین علیه السلام غلبه ی ظن بر فتنه و فساد به هم نرسانید، چنانكه صحابه به هم رسانیدند، چه بسیار است كه انسان غالب می شود ظن او بر امری كه غیر او، ظن برخلاف آن حاصل كرده باشد. و اما حمله بردن در قول او، محمول است بر حمله در مناظره، نه در حرب. و اگر گفته شود كه هر گاه امیرالمومنین علیه السلام غلبه ی ظن بر وجود علت و مانع در خود نداشت و شكایت كرد، پس

[صفحه 148]

مسلم داشتید كه امیرالمومنین علیه السلام اسناد ظلم را بر ایشان داد و نسبت داد به ایشان غصب حق خود را، پس چه فرق است میان این نسبت و نسبت ظلم صحابه از جهت مخالفت نص و چگونه گریختید از نسبت امام ظلم را به ایشان از جهت رفع نص و واقع شدید در اسناد او ظلم را با ایشان، به تقریب خلاف اولی، بدون علت و مانع و معلوم است كه مخالفت اولی بدون مانع، مثل تارك نص است در ظلم؟ و در جواب گفته شده است كه فرق است میان این دو امر، از جهت آنكه هر گاه امیرالمومنین علیه السلام نسبت داد ایشان را به مخالفت نص، البته باید نص موجود باشد[8] هر گاه نص موجود باشد پس ایشان به سبب مخالفت نص فساق و كفار[9] باشند و اما اگر امیرالمومنین علیه السلام نسبت داد ایشان را به ترك اولی، بدون سبب در اولی، پس نسبت داد امیرالمومنین علیه السلام ایشان را به امری كه ایشان ادعا كردند خلاف او را، پس ظن قوم اگر صحیح است، پس سخن نماند در مساله و اگر ظن ایشان صحیح نیست پس خطا كردند در ظن بردن و چون مجتهد بودند، معذور خواهند بود. تمام شد كلام ابن ابی[10] الحدید.[11].

و نقل این كلام طویل الذیل ابن ابی الحدید در این مقام به تقریب ایماء اوست به حقیقت خلافت خلیفه ی به حق امیرمومنان علی علیه السلام در مواضع متعدده و در اثناء این كلام و تصریح بر فسق و كفر غاصبین حق او در آخر به تقریب تصریح كردن او كه هر گاه امیرالمومنین علیه السلام نسبت داد مخالفت نص را، پس البته نص موجود باشد. پس مخالفین او منكر نص و فساق و كفار باشند. و حال آنكه خود نقل كرده كه در آخر خطبه ی سابق امیرالمومنین علیه السلام گفتند كه: «و فیهم الوصیه و الوراثه، الان اذ رجع الحق الی اهله» و وصیت نیست الا نص رسول صلی الله علیه و آله و مراد از حق در «الان اذ رجع الحق الی اهله» كه البته خلافت است، پس مراد او از وصیت به خلافت باشد كه نص رسول است. پس اسناد

[صفحه 149]

خلاف آن حق و وصیت به مخالفین، نیست الا اسناد مخالفت نص كه وصیت است، پس بنابر تصریح و التزام ابن ابی الحدید، باید البته نص موجود و مخالفت قوم، مخالفت نص باشد. پس قوم البته فساق و كفار باشند و در غیر آن موضع نیز در بسیاری از مواضع از كلمات امیرمومنان ظاهر می شود كه اسناد مخالفت نص را به آنها داده[12] و شكایت به سبب آن است نه به سبب ترك اولی. پس بنابر التزام و الزام آن منصف، البته باید آنها فساق و كفار باشند. و او در این قول[13] چه بسیار صادق و برحق است و چه بسیار نیك استدلال و التزام و الزام كرده است، كه برهان است بر فسق و كفر آن قوم، نه دلیل است بر خطای در اجتهاد و چه بسیار ظاهر است بر منصف كه شكایتهای متكثره، در مقامات متعدده با اشتمال بر تهدید و وعید آخرت و اظهار آن قسم دلتنگیها نیست، الا به تقریب مخالفت نص رسول به تقریب نزول وحی الهی و تعیین و تشخیص آن حضرت از برای خلافت و بی خلافت ایشان تضییع و تخریب دین و شریعت شدن، نه از برای ظن بر ترك اولی بودن. و مخالف نص رسول البته كفر است بی شك و بی ریب، كما لا یخفی.

«ینحدر عنی السیل و لا یرقی الی الطیر.»

یعنی در حالتی كه فرود می آید[14] از من سیل علوم و من در ارتفاع كمالات به درجه ای می باشم[15] كه اول باران رحمت علم و كمال بر من می بارد و از من جاری و ساری می شود به اودیه و حیاض و هر یك به قدر احتمال[16] و فراخور وسعشان پر می گردند از علم من. و بالا نمی رود در پریدن به سوی من مرغ پرنده، یعنی در رفعت مرتبه و منزلت نزد خداوند عالم، به مرتبه ای می باشم كه طایر وهم و خیال هیچ كس به سوی او نمی پرد، زیرا كه مقدور او نیست تا به سوی او بپرد و ادراك كند قدر بلندی آن مرتبه را.

«فسدلت دونها ثوبا»

[صفحه 150]

یعنی بعد از آنكه ابوقحافه[17] پیراهن خلافت،[18] به ناحق پوشید و حال آنكه می دانست كه حق من است، نظر به علم به[19] اوصاف كمال و استحقاق من و مردم نیز، به ناحق او را مبارك باد گفتند و به گرد او درآمدند و او به این جهت مستقل در تصرف خلافت شد، پس من فروگذاشتم نزد خلافت جامه ی مطالبه و استرداد را.

«و طویت عنها كشحا.»

یعنی و پهلو[20] تهی كردم از خلافت.

«و طفقت ارتئی بین ان اصول بید جذاء»

ارتئی یعنی طلب الرای و التدبیر، یعنی شروع كردم اینكه رای تدبیر[21] كنم در میان اینكه حمله برم با دست بریده ی شكسته، یعنی با نداشتن سپاه و اعوان كه دست قدرت و تسلطند،

«او اصبر علی طخیه عمیاء»

یعنی یا آنكه صبر و حوصله كنم برابر بسیار تاریك[22] امر استرداد خلافت، تا آنكه هوای مطالبه روشن گردد. یا یعنی كه صبر كنم بر ظلمت و تاریكی ضلالت و گمراهی خلق، تا وقتی كه برسد وقت هدایت آنها.

«یهرم فیها الكبیر. و یشیب فیها الصغیر.»

یعنی در حالتی بود امر آن خلافت كه به كهولت می رسیدند در آن، از صعوبت و دشواری، مردمان بزرگ سن و پیر می شدند اطفال خورد سن.[23].

«و یكدح فیها مومن حتی یلقی ربه.»

یعنی به مشقت بسیار در طلب حق زیست می كرد مومنی[24] تا اینكه ملاقات می كرد پروردگار خود را و رنگ راحت حق نمی دید.

[صفحه 151]

«فرایت ان الصبر علی هاتا احجی»

یعنی پس دیدم كه صبر كنم[25] بر چنین ماجرا اولی و خردمندی است.

«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا.»

یعنی پس صبر را اختیار كردم و حال آنكه در چشم، از بسیاری گریستن بر حال خلق، چرك رمد بود و در حلق و گلو، غصه ی بی یار و مدد بود.

«اری تراثی نهبا»

یعنی و حال آنكه می دیدم میراث علم و خلافت خودم را تاراج شده، یعنی یقین داشتم كه از ابن ابی قحافه نیز دیگران[26] به تاراج خواهند برد میراث خلافت مرا.

«حتی مضی الاول لسبیله فادلی بها الی فلان بعده»[27].

یعنی تا آنكه چ: اینكه.

گذشت غاصب اول بر راه خود، یعنی وفات كرد، پس انداخت به سبب وصیت كردن، دلو خلافت را به سوی چاه عمر بن الخطاب، بعد از خود.

«(ثم تمثل بقول الاعشی:)»

سیدرضی می گوید: پس مثال آورد علیه السلام قول اعشی شاعر را، شعر:


شتان ما یومی[28] علی كورها
و یوم حیان اخی جابر


یعنی چه بسیار فرق دارد آن روز من كه بر پشت آن شتر سوار بودم و روزی كه با حیان برادر جابر بودم. اعشی شاعری بود از بنی قیس و حیان و جابر دو برادر بودند، حیان بزرگتر بود و جابر كوچكتر و حیان صاحب قلعه ای بود در یمامه و بزرگ قوم و مطاع و در نعمت، دولت و رفاهیت و ثروت بود، محفوظ بود از رنج سفر، هرگز سفر نمی كرد و دائم مشغول به عیش بود. و اعشای شاعر ندیم و مصاحب او بود و آن شاعر در بیتی از قصیده می گوید كه: چه دور است میان آن روزی كه بر پشت شتر سوار بودم و زحمت و

[صفحه 152]

تعب سفر می كشیدم از برای تحصیل معیشت و میان روزی كه ندیم و مصاحب حیان برادر جابرم با نعمت و دولت و عزت. و غرض از تمثیل، توجع و تحسر است و تشبیه ایامی كه با برادر بزرگ خود بود كه رسول خدا صلی الله علیه و آله[29] و با عیش و شادمانی و عزت و تمام اصحاب محترمش می دانستند،[30] به ایام بودن اعشی ندیم حیان كه در نهایت عیش و عشرت می گذراند در آن ایام. و تشبیه ایامی كه مقطوع الید و مغصوب الحق و قرین با اندوه و غم و با غصه ی ضلالت عرب و عجم و زحمتهای آن سید امم بود، به ایامی كه اعشی سوار ناقه بود و به هر سو متحیر و متكدر روان بود و نمی دانست كه به كجا رود و چه تدبیر پیش آورد.[31].

«فیا عجبا! بینا هو یستقیلها فی حیاته، اذ عقدها لاخر بعد وفاته.»

یعنی ندا می كنم تعجبم را در میان اینكه ابابكر طلب می كرد اقاله و فسخ بیعت خلافت را از مردم در حین حیات خود و می گفت «اقیلونی و لست بخیركم» یعنی ای مردم! فسخ بیعت من كنید و مرا از خلافت عزل كنید كه من خیر شما نیستم و غیر من خیر شما است و خیریت دنیا و آخرت شما در آن است، نه در من، با وصف آنكه منسوب به ریاست و حكمرانی بود و در عصر خود در عزت دنیوی ملتذ بود، ایماء به این می كرد كه خلافت در او به خلاف حق است و او مستحق نیست و در وقتی كه علامات موت در او ظاهر شد و ظن قوی حاصل كرد كه وفات خواهد كرد و از لذت دنیوی محروم خواهد شد و كسی به فریاد او نمی رسد، باز عهد بست خلافت را و و وثیقه نوشت كه خلافت بعد از وفات او با عمر باشد و وزر و وبال غصب ایام عمر را نیز به گردن گرفت با نداشتن لذات دنیوی و داشتن عقوبات اخروی. و این قسم رفتار الحق محل تعجب است و منتهای حسد و تعصب، نعوذ بالله تعالی.[32].

«لشد ما تشطرا ضرعیها.»

یعنی هر آینه بسته و محكم شد تجزیه و تقسیم كردن ابابكر و عمر دو پستان ناقه ی

[صفحه 153]

خلافت را، یعنی منفعت دنیوی خلافت را با هم تقسیم و تجزیه كردند. جزئی را ابابكر برداشت در حیات خود و جزء دیگر را به عمر واگذاشت در ممات خود. و دوشیدند از خلافت لذت دنیوی را و نوشیدند از شقاوت عقوبت اخروی را.

«فصیرها فی حوزه خشناء،»

یعنی پس گردانید خلافت را در طبیعت خشن درشت كه عمر باشد.

«یغلظ كلمها و یخشن مسها.»

یعنی در حالتی كه غلیظ است جراحات زبانی آن طبیعت خشن و درشت است ملامست و ملاقات اركانی او، یعنی صاحب گفتار ناهموار و كردار ناهنجار بود.

«و یكثر العثار فیها. و الاعتذار منها،»

یعنی بسیار بود لغزش در آن طبیعت و بسیار بود عذر جستن او[33] برای لغزش از جانب او، چنانكه در غلطهای بسیار می گفت: «لو لا علی لهلك عمر» و با زنی گفت: «كل افقه من عمر حتی المخدرات فی الحجال». و امثال این حكایتها از او مشهور است.

«فصاحبها كراكب الصعبه»

یعنی پس صاحب آن[34] طبیعت، مثل سوار بر شتر چموش بار نكشیده است.

«ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم.»

یعنی اگر سوارش مهارش را رو به خود بكشد، پاره می شود بینی او و هر گاه سست كند، بر رو درافتد. كنایه است از اینكه صاحب آن اخلاق، در خلافت و ریاست، اگر می خواست كه عنان[35] اختیار مردم را بكشد و نگاه دارد كه فساد نكنند دماغ نخوت او پاره می شد و كسی مطیع او نمی شد و اگر می خواست ارخاء عنان مردم بكند و مساهله كند با خلق در احكام، بر رو درمی افتاد و غلط می كرد و امر نظام و نسق مختل می شد، خلاصه با همه ی نكراء و شیطنت سیاست ملكی را نیز شایسته نبود.

«فمنی الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض.»

[صفحه 154]

یعنی مبتلا شدند مردمان، قسم به حیات خدا،[36] به خبط و بی راهی و سرسختی كردن در امر دین و دنیا، از خبط و بی راهی و سرسختی كردن خلیفه ی زمان خودشان و گرفتار شدند به تلون و انتقال از حالی به حالی شدن و به عرض راه رفتن با مردم نه بر طریق مستقیم رفتار كردن، به جهت تلون مزاج رئیس ایشان.

«فصبرت علی طول المده و شده المحنه، حتی اذا مضی لسبیله.»

یعنی پس صبر و تحمل كردم با این صدمات در دین و ضلالت مسلمین، بر درازی ده سال مدت خلافت او كه هر مدت[37] كمی از او انبوهی بود و بر شدت محنت او كه هر كاهی از او كوهی بود، تا اینكه گذشت بر راه خود و وفات كرد.

«جعلها فی جماعه زعم انی احدهم.»

یعنی گردانید قرار امر خلافت را در میان دسته ای كه گمان كرد كه من یكی از آنها باشم، در مرتبه و استحقاق. و اشاره است به اصحاب شوری یعنی اصحاب مشورت.

(قصه ی اصحاب شوری)

و قصه ی شوری چنان است كه بعد از آنكه ابولولو زخم زد عمر را، اعیان و اشراف نزد او جمع شدند و گفتند: سزاوار این است كه تو خلیفه و جانشین خود گردانی كسی را كه تو به او راضی شوی.[38] در جواب گفت كه من دوست نمی دارم كه متحمل خلافت شود زنده و مرده.[39] و حضار گفتند كه ما با تو مشورت می كنیم تو آنچه صلاح است بگو. پس گفت: آنهایی كه شایسته ی این امرند هفت نفرند كه از رسول خدا شنیده ام كه آنها اهل

[صفحه 155]

بهشتند. یكی از آنها[40] سعد بن زید است،[41] و من او را اخراج از این امر می كنم، چون از اهل بیت من است. گویا غرض او این بود كه بلكه به تقریب قرابت به او، بعد از این سخن اصرار در تعیین او نمایند. و گفت: آن شش نفر دیگر، سعد بن وقاص و عبدالرحمن بن عوف و طلحه و زبیر و عثمان و علی است. اما سعد بن وقاص مانعی ندارد، مگر به تقریب درشتی كه دارد و اما از جانب عبدالرحمن، پس از جهت اینكه قارون این امت است و اما از جانب[42] طلحه پس به تقریب تكبر و نخوت او و اما از جانب زبیر، پس به جهت بخل و خست او و در بقیع دیدم كه از برای یك صاع گندم مقاتله می كرد. و صلاحیت این كار را ندارد، مگر مردی كه وسعت خلق داشته باشد و اما از جانب عثمان، پس از جهت دوست داشتن او مرقوم و خویش خود را و اما از جانب[43] علی پس از جهت حریص بودن او در امر خلافت. پس گفت كه صهیب سه روز با مردم نماز گزارد،[44] و شماها در خانه ی خلوتی جمع بكنید این شش نفر را سه روز، تا متفق بشوند به یكی از خودشان. پس هر گاه پنج نفر متفق شدند و یكی خلاف كرد به قتل برسانید او را. و چنانچه سه نفر برقرار شدند به امری و سه نفر دیگر به امری دیگر،[45] پس شما اختیار كنید آن سه نفر را كه عبدالرحمن در میان ایشان باشد و آن سه دیگر را به قتل رسانید.[46].

[صفحه 156]

پس وقتی كه از پیش او بیرون رفتند و جمع شدند از برای تعیین خلیفه، عبدالرحمن بن عوف گفت كه از برای من و پسر عمم كه سعد بن وقاص[47] باشد، ثلث این امر است، پس ما دو نفر خود را از امر خلافت خارج می سازیم. و طالب امر خلافت نیستیم و اختیار می كنیم مردی را كه بهترین شما باشد از برای خلافت. پس قوم گفتند كه ما راضی به همه كس هستیم غیر از علی علیه السلام زیرا كه او متهم است در این امر. و چون عبدالرحمن مایوس شد از رضای به علی علیه السلام رو كرد به سوی سعد و گفت كه بیا تا تعیین كنیم مردی را و با او بیعت كنیم. پس مردم هم بیعت خواهند كرد كسی را كه ما با او بیعت كرده ایم. پس سعد گفت كه اگر عثمان متابعت تو بكند، من سوم شما باشم. و اگر اراده داری كه عثمان را تعیین كنی، پس علی را دوست می دارم و الا فلا. و چون عبدالرحمن از موافقت سعد مایوس گردید، پس برداشت ابوطلحه را با پنجاه نفر از انصار و ایشان را تحریص كرد بر تعیین خلیفه. پس رو كرد عبدالرحمن به سوی علی علیه السلام و دست او را گرفت و گفت: بیعت می كنم با تو بدین نحو كه تو عمل كنی به كتاب خدا و سنت و طریقه ی رسول خدا و طریقه ی دو خلیفه ی سابق، ابی بكر و عمر. پس علی علیه السلام گفت كه بیعت می كنم به این نحو كه عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا پس به اجتهاد رای خودم. پس دست علی را رها كرد![48] پس رو آورد به عثمان و دست او را گرفت و گفت به او آنچه[49] به علی علیه السلام گفته بود. پس عثمان گفت: آری. پس سه دفعه مكرر كرد همین قول را به علی و عثمان و در هر سه دفعه[50] علی علیه السلام جواب گفت، به طوری كه در اول جواب گفته بود و عثمان به همان طور كه در اول گفته بود. پس بعد از آن عبدالرحمن گفت: خلافت از برای تو است ای عثمان و با او بیعت كرد. پس بیعت كردند مردم[51] با عثمان.[52] و این بود مجمل

[صفحه 157]

قصه ی شورا و امیرالمومنین علیه السلام در این خطبه ردیف حكایت این قصه گردانید استغاثه به خدای تعالی را از برای شورا و گفتند:

«فیالله و للشوری.»

یعنی ای خدای-عز و جل-طلب یاری از تو می كنم از جهت شورایی كه شد و مشورتی كه كردند.

«متی اعترض الریب فی مع الاول منهم حتی صرت اقرن الی هذه النظائر؟»

یعنی در چه زمان قبول عروض كرد و واقع شد شك و تردد در من در بودن با اول آنها كه ابابكر[53] باشد، تا اینكه بگردم كه مقارن گردانیده شوم[54] به سوی مثل این اشخاص؟ یعنی در هیچ زمان شك و تردد در من به هم نرسید كه با ابی بكر كه اول و مقدم و پیشوا و بزرگ این جماعت بود مع و مصاحب باشم در امری، تا اینكه در یك جا جمع گردانیده شوم با این اشخاص در شور و مصلحت. و من اعظم شانا و اجل قدرا باشم در فضل و علم[55] و حكمت و تدبیر كه خود را هم شور مثل این طایفه ی ضاله ی جهله سازم.

«لكنی اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا.»

یعنی لكن به زمین نزدیك می شوم در پرواز وقتی كه این طائفه به زمین نزدیك می شوند و بلند پرم وقتی كه آنها می پرند كه بلكه آنها را رام و مطیع خود گردانم و به راه هدایت درآرم، مثل كبوتر اهلی كه با كبوتران وحشی پرواز می كند در نشیب و فراز كه بلكه آنها را رام و اهل سازد. خلاصه غرض از این كلام، بیان حكمت بودن جناب ایشان است در شورا.

«فصغا رجل منهم لضغنه.»

یعنی پس منحرف از من شد مردی از آن جماعت به سبب كینه و حسدش، یعنی طلحه با سعد بن ابی وقاص.

«و مال الاخر لصهره،»

[صفحه 158]

یعنی و میل كرد مرد دیگر یعنی عبدالرحمن، به تقریب دامادی او با عثمان، زیرا كه او شوهر خواهر مادری عثمان بود.

«مع هن و هن.»

یعنی با دو نفر دیگر كه ذكر اسم ایشان قبیح است، از رذالت و دنائت مثل عورت،[56] و كنایه از دو نفر باقی است.

«الی ان قام ثالث القوم»

یعنی تا اینكه برپا شد سوم قوم كه عثمان باشد در خلافت.

«نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه.»

یعنی در حالی كه پركننده بود هر دو تهیگاه خود را از طعام و شراب و باد كرده و ثابت بود در میان سرگین انداختن و علف خوردن، یعنی شغل او تغوط و خوردن بود.

«و قام معه بنو ابیه»

یعنی و برخاستند با او پسران پدر او، یعنی بنوامیه كه اقارب او بودند.

«یخضمون مال الله تعالی خضمه الابل نبته الربیع،»

و حال آنكه می خوردند از پر دهان[57] مال خدای تعالی را، یعنی بیت المال را، مثل خوردن شتر گیاه بهار را. یعنی آنچه بیت المال بوده مجموع را می خوراند[58] به اقوام و اقارب و فقرا و مساكین را محروم و گرسنه می داشت.

«الی ان انتكث علیه فتله.»

یعنی تا اینكه واتابید بر او فتیله كرده ها و تابیده های او. كنایه از این است كه مردمی كه بر سر او جمع آمده بودند متفرق شدند و از او دوری جستند.

«و اجهز علیه عمله»

[صفحه 159]

یعنی و جلدی در كشتن او كرد[59] عمل او كه سیر كردن خویشان و گرسنه داشتن خدمتكاران باشد.

«و كبت به بطنته.»

یعنی به رو درانداخت او را شكم پر كردن او و پر خوردن مال فقرا. و كنایه از هلاكت اوست از اسراف در بیت المال.

«فما راعنی الا و الناس كعرف الضبع الی ینثالون علی من كل جانب حتی لقد وطی الحسنان.»

یعنی پس به روع و خوف نینداخت مرا چیزی، مگر اینكه مردم به سوی من مثل یال كفتار می ریختند بر من و هجوم می آوردند از هر جانبی، تا اینكه از ازدحام خلق لگدمال و پایمال شدند امام حسن و امام حسین علیهماالسلام در میان كثرت مردم.[60].

«و شق عطفای،»

یعنی و درید هر دو پهلوی ردا و جامه ام.

«مجتمعین حولی كربیضه الغنم»

یعنی در حالتی كه مردمان جمع شدند در حوالی من مثل گله ی گوسفندان، یعنی از برای بیعت كردن.

«فلما نهضت بالامر نكثت طائفه و مرقت اخری»

یعنی پس در وقتی كه برپا كردم امر خلافت را، طایفه (ای) نكث كردند و شكستند بیعت را، مثل طلحه و زبیر و پاره (ای) درگذشتند از قول خودشان، مثل خوارج.

«و قسط آخرون»

یعنی و فاسق شدند و از اطاعت خدا بیرون شدند جماعتی دیگر مثل اصحاب

[صفحه 160]

معاویه. و حكایت شده كه رسول خدا صلی الله علیه و آله خبر داد علی علیه السلام را كه بعد از این مقاتله می كنند با تو ناكثین و مارقین و قاسطین یعنی فاسقین.

«كانهم لم یسمعوا كلام الله[61] سبحانه یقول: (تلك الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین.)[62].

یعنی گویا نشنیده اند[63] كه خدای منزه از جمیع نقایص می گوید كه آن سرای آخرت را من قرار داده ام از برای آن كسانی كه اراده ندارند بزرگی را در زمین و نه فساد را و خیر آخرت از برای پرهیزكاران است.

«بلی و الله لقد سمعوها و وعوها و لكنهم حلیت الدنیا فی اعینهم و راقهم زبرجها»[64].

یعنی آری سوگند به خدای تعالی كه به تحقیق[65] شنیده اند و حفظ كرده اند در مصاحف و در خاطر و لكن زینت داده شد متاع[66] دنیا در چشمهای ایشان. یعنی شیطان زینت دنیا را در چشم آنها[67] جلوه داده و اینها را فریفته كرده به آن و خوش آمد ایشان را زیور و زیب و مال دنیا، به این تقریب آیه را به طاق نسیان گذاردند و نشنیده انگاشتند و به ظلمت و ضلالت و گمراهی گرفتار شدند و عزت دنیا را اختیار كردند و ذلت آخرت را مالك شدند.

«اما و الذی فلق الحبه و برا النسمه»

یعنی آگاه باشید كه قسم به آن كسی كه خلق كرد جنس دانه را كه رزق اشرف مخلوقات است و ایجاد كرد انسان را.

«لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علی العلماء ان لا یقاروا علی كظه ظالم و لا سغب مظلوم، لالقیت حبلها علی غاربها»

[صفحه 161]

یعنی قسم به آن كس كه اگر نبود حضور آن كثرت و بسیاری حاضرین از برای بیعت و برپا شدن حجت و سبب بر من، به سبب تحقق آن عدت و كثرت و ازدحامی كه در یاریگری جمع آمده بودند و عهدی را كه خدای تعالی گرفته است بر علماء كه اقرار و رضا داده نشوند بر پر خوردن ظالم از ظلمش و گرسنه ماندن مظلوم از ستم ظالم، هر آینه می انداختم ریسمان و مهار خلافت را بر كوهان شترش كه به هر جا كه خواهد برود و در هر خارزاری كه خواهد بچرد و متحمل بار ضلالت و گمراهی هر ظالمی و فاسقی بشود.

«و لسقیت آخرها بكاس اولها.»

یعنی و هر آینه آب می دادم آخر خلافت را به كاسه ی خالی اول او، یعنی به همان كاسه ی خالی اولش وامی گذاشتم كه بر تشنگی اول باقی باشد و هلاك شوند اهلش از عطش و اختیار نمی كردم خلافت را و سیراب به آب حیات ابدی نمی گردانیدم اهلش را.

«و لا لفیتم دنیاكم هذه ازهد عندی من عفطه عنز.»[68].

یعنی و هر آینه شما یافته اید كه دنیای شما، این دنیا با این ناز و نعمت و ثروت[69] و دولت، غیر مرغوب تر و خوارتر است پیش من از ضرطه یا عطسه ی بزی، یعنی بادی كه از بز خارج شود و از بینی او و یا از مبعر[70] او.

«قالوا و قام الیه رجل من اهل السواد عند بلوغه الی هذا الموضع من خطبته، فناوله كتابا فاقبل ینظر فیه.»

یعنی گفتند راویهای خطبه كه برخاست به سوی او مردی از اهل ولایتی، در نزد رسیدن آن حضرت به این موضع از خطبه ی او، پس رساند به او مكتوبی. پس متوجه شد كه نگاه كند در آن مكتوب.

«فلما فرغ من قراءته قال له ابن عباس رضی الله عنه: یا امیرالمومنین لو اطردت خطبتك من حیث افضیت.»[71].

یعنی در وقتی كه فارغ شد از خواندن آن مكتوب گفت مر او را ابن عباس كه یا

[صفحه 162]

امیرالمومنین! كاش برانی گفتارت را از آنجائی كه رسانیدی. فقال:

«هیهات یا ابن عباس! تلك شقشقه هدرت ثم قرت.»

یعنی پس گفت: چه بسیار دور است ای ابن عباس[72]، مثل آن سخنان از گفتن آن كلمات، شقشقه ای بود كه در گلو آواز داد پیاپی، پس قرار گرفت مثل آواز مكرر در گلوی شتر در وقت مستی.

«قال ابن عباس: فو الله ما اسفت علی كلام قط كاسفی علی هذا الكلام ان لا یكون امیرالمومنین علیه السلام بلغ منه حیث اراد.»

یعنی گفت ابن عباس: پس قسم به خدای تعالی كه هرگز اندوهگین نشدم، مثل اندوهگین شدن من بر آن كلام كه نبود امیرمومنان برساند[73] از آن كلام به هر جا كه اراده داشت كه برسد.[74].

[صفحه 163]


صفحه 146، 147، 148، 149، 150، 151، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163.








    1. اصل: این گفتند.
    2. چ: كه مذكور.
    3. برخی از مخالفان صحت انتساب همه ی خطبه های گردآوری شده در نهج البلاغه به امیرالمومنین، وجود خطبه ی شقشقیه را دلیل بر بی اصل بودنش می گیرند، در حالی كه به گفته ی شارح در بالا، این خطبه در منابع بسیاری از شیعه و سنی، بطور كامل یا ناقص، با شرح یا بدون شرح، پیش از تالیف نهج البلاغه یا پس از آن، نقل شده است. نك: به پرتوی از نهج البلاغه، نوشته ی سید محمد مهدی جعفری، ج 1، ص 124-149.( (ویراستان).
    4. یعنی معتزله (ویراستاران).
    5. چ: «الیق» ندارد.
    6. چ: یا اینكه.
    7. چ: « اسلام» ندارد.
    8. ن: باید نص موجود باشد پس ایشان.
    9. چ: كفار و فساق.
    10. ن: تمام شد كلام ابن ابی الحدید و درین مقام بتقریب.
    11. شرح 1: 156 -159. مولف به عادت زمان، سخنان ابن ابی الحدید را دقیقا ترجمه نكرده، بلكه مفاد آن را آورده است. (ویراستاران).
    12. ن: اسناد مخالفت تصور را به آنها داده.
    13. چ: و این قول.
    14. اصل: می آمد.
    15. چ: به درجه ای باشم.
    16. احتمال به معنی توان تحمل و ظرفیت حوضها و وادیها كه رودخانه ها باشد. (ویراستاران).
    17. هر سه نسخه «ابوقحافه»، ولی درست آن «ابن ابی قحافه» می باشد.
    18. چ: خلافت را به ناحق.
    19. چ: به علم و به اوصاف.
    20. چ: یعنی پهلو.
    21. چ: رای و تدبیر.
    22. چ: بسیار تاریك مشكل.
    23. چ: خورد سال.
    24. چ: می كرد در آن مومنی.
    25. چ: صبر كردنم.
    26. اصل: كه از ابی قحافه دیگران، ن: كه از ابی قحافه نیز دیگران.
    27. اصل: ابن الخطاب فلان بعده.
    28. ن: ما یومی (مثنی).
    29. چ: باشد صلی الله علیه و آله.
    30. ن: می داشتند.
    31. ن و چ: آرد.
    32. چ: نعوذ بالله تعالی من غضب الله.
    33. چ: از برای.
    34. چ: یعنی صاحب آن.
    35. چ: اگر می خواست عنان.
    36. لعمر الله و لعمر الله و لعمرك الله: برای زندگیت كه بدان سوگند می خورم، یا برای دینت كه در آن به سر می بری سوگند می خورم (معجم متن اللغه) پس این عبارت یعنی به دین خدا سوگند، نه سوگند به زندگی خدا. (ویراستاران).
    37. چ: هر گاه مدت كمی.
    38. چ: باشی.
    39. گفت: اگر ابوعبیده ی جراح زنده بود او را جانشین خود می كردم، اگر پروردگارم علت آن را از من پرسید، می گویم: شنیدم پیغمبرت می گفت: «او امین این امت است». (تاریخ طبری) 4: 227 و منظورش از «دوست نمی دارم كه متحمل خلافت شود زنده و مرده» در پاورقی بعد آمده است. (ویراستاران).
    40. چ: یكی سعد بن زید است.
    41. عمر مردنی است و نمی خواهم در حال زندگی و مرگ هر دو، بار آن را بر دوش داشته باشم، شما خود دانید با آن گروهی كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم گفت: «آنان از مردم بهشت هستند»، سعید بن زید بن عمرو بن نفیل از آنان می باشد و درآورنده ی او در میان شش نفر دیگر آنان نیستم، اما آن شش نفر: علی و عثمان... (طبری، تاریخ، ج 4 متن عربی دارالمعارف مصر، ص 228.
    42. چ: جهت.
    43. چ: و از جانب.
    44. چ: بگذارد.
    45. چ: برقرار شدند با مردی و سه نفر دیگر با مردی.
    46. در این شق كشتن سه نفر دیگر را نگفته است، بلكه اختلاف یك یا دو نفر با بقیه را عامل كشته شدن آنان می داند. در صورت اخیر كه حق نصب، با نقشه و برنامه ی قبلی، به عبدالرحمان پسر عوف، شوهر خواهر عثمان و از بنی زهره، داده است خاطرش از جانب بقیه جمع بود، زیرا كه عبدالرحمان ثروتمند و به قول عمر سختگیر در ثروت، قارون امت، سه انگیزه برای تعیین عثمان به خلافت و كنار زدن علی داشت: خویشی سببی با عثمان، خویشی نسبی با سعد بن ابی وقاص و ترس از علی برای گرفتن ثروتش. (ویراستاران).
    47. شارح همه جا سعد بن وقاص می گوید كه درست آن سعد بن ابی وقاص است.
    48. چ: كردند.
    49. چ: مثل آنچه.
    50. چ: و در هر سه دفعه.
    51. چ: پس مردم بیعت كردند.
    52. گفتگوی عبدالرحمان با اعضای شورای خلافت و تعیین خلیفه، دقیقا چنین نیست كه شارح گفته است، خواستاران می توانند به كتب سیره و تاریخ و شرحهای نهج البلاغه مراجعه كنند. (ویراستاران).
    53. ن و چ: كه ابی بكر.
    54. چ: و گردانیده شوم.
    55. ن و چ: در علم و فضل.
    56. این تعبیر تنها از نواب لاهیجی است، زیرا برخی از نحویان، اسماء خمسه را، اسماء سته می دانند كه اعرابشان به حرف است و اسم ششم را « هن» كنایه از عورت می گیرند. دیگر شارحان «هن» را در این جا كنایه از فلان و كنایه از امر شر (ابن ابی الحدید 1: 184 و ابن میثم) گرفته اند. (ویراستاران).
    57. چ: پری دهان. این اصطلاح برابر فارسی یخضمون است كه خوردن چیزی با همه ی حجم دهان می باشد و پری دهان درست نیست. (ویراستاران).
    58. چ: می خورند.
    59. جلدی كردن، در این جا، یعنی تسریع كردن و پیش انداختن است.
    60. امام حسن و امام حسین علیهماالسلام در آن روز دو مرد بزرگ بودند كه آنان هم در میان مردم برای بیعت با امیرالمومنین به وی هجوم می بردند. قطب راوندی و ابن میثم می گویند: حسنان یعنی دو انگشت بزرگ پا. ابن ابی الحدید می گوید: چنین تعبیری برای این لفظ ندیده ام، ولی به قرینه ی پاره شدن گوشه های ردا، این معنی درست تر به نظر می رسد. (ویراستاران).
    61. هر سه نسخه: یسمعوا الله و در همه ی نسخه های خطی و چاپی دیگر: لم یسمعوا كلام الله.
    62. القصص / 83.
    63. در نسخه ی چاپی از «و حكایت شده» تا آخر حدیث بعد از آیه آمده است و با معنی این فقره از سخنان امام و آیه با هم درآمیخته است.
    64. ن: زبراجها.
    65. چ: بتحقیق كه.
    66. در همه ی نسخه ها: مطاع.
    67. چ: ایشان.
    68. ن: عنن.
    69. ن: سروت.
    70. مبعر: محل انداختن پشكل.
    71. در هر سه نسخه: لو اطردت مقالتك.
    72. چ: پسر عباس.
    73. چ: برسد.
    74. چ: برسد.